شهر رمان

بهترین رمان ها را از شهر رمان رایگان دانلود کنید شهر رمان بهترین کتابخانه مجازی با برترین رمان های عاشقانه،ترسناک،پلیسی،طنز،کلکلی و غیره میباشد

شهر رمان

بهترین رمان ها را از شهر رمان رایگان دانلود کنید شهر رمان بهترین کتابخانه مجازی با برترین رمان های عاشقانه،ترسناک،پلیسی،طنز،کلکلی و غیره میباشد

شهر رمان
شهر کتاب مرکز دانلود رایگان رمان های عاشقانه ، ترسناک ، طنز ایرانی و خارجی
رمان برای اندروید
رمان برای ایفون
رمان با فرمت پی دی اف
بایگانی

هشدار:مطالعه این رمان به افراد زیر 18 سال توصیه نمیشود

زمان تقریبی مطالع این مطلب 12 دقیقه

به سمتش برگشتم و گفتم
مگه اینجا حرمسرای ارباب؟
متعجب ابرویی بالا انداخت و گفت
چی؟
یه دختره اومد از اون عملیا
خوب؟
ارباب به خاتون گفت آماده اش کنه بفرسته اتاقش
ترگل چشم غره ای بهم رفت و گفت
یعنی نفهمیدی چرا؟
نه زیاد
بس ک خنگی تو ترمه
چشم غره ای بهش رفتم ک ادامه داد
ارباب گاهی وقتا برای شب یه سری دختر میان خاتون هم معاینه میکنه و چکشون  میکنه میفرستتشون اتاق ارباب برای شب تا بهش سرویس بدن
بهت زده گفتم
یعنی چی چک میکنه؟
چک میکنه از اون لحاظ دیگه
گیج گفتم
کدوم لحاظ
چشم غره ای بهم رفت و گفت
من از کجا بدونم آخه برو از خودش بپرس
بعد از گفتن این حرفش به سمت آشپزخونه رفت من هم شونه ای بالا انداختم تو این خونه هیچکس تعادل روانی نداشت همه به اون ارباب هوس باز رفته بودند اخ اخ یاد اون ارباب افتادم رسما هوس باز بود نامزد داشت باز هر شب دختر میاره خونه این دیگه کی بود سری به نشونه ی تاسف تکون دادم و زیر لب گفتم مرفه بی درد هوس باز رو ببین تو رو خدا مردم تو نون شبشون موندن اون وقت اینا  پولشون رو خرج این میکنن ک دختر بیارن شب تو تختشون
هی تو؟
با شنیدن صدای ناگهانی خاتون دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم
بله؟
زود باش برو به ترگل کمک کن شام رو آماده کنید
با احساس تشنگی از خواب بیدار شدم ، و کورمال کورمال از اتاق بیرون رفتم داشتم از کنار اتاق خواب ارباب رد میشدم ک با شنیدن صدا هایی از اتاقش ایستادم نگاهم به در بسته ی اتاقش افتاد رفتم کنار در اتاق گوش ایستادم صدای آه و ناله ای ک
اومد دستم رو روی دهنم گذاشتم چشمهام از تعجب گرد شد این مرد چقدر کثیف بود آخه سریع به سمت آشپزخونه رفتم تا آب بخورم نباید کسی من رو کنار اتاق ارباب میدید وگرنه کارم ساخته بود
 هی تو
با شنیدن صدای اون دختره با لبخندحرصی به سمتش برگشتم و گفتم
بله؟
برو برام چایی بیار
باشه
به سمت آشپزخونه رفتم و در حالی  ک داشتم زیر لب بهش فحش میدادم چایی میرختم ک صدای
خاتون بلند شد
چرا هی غر میرنی؟
به سمتش برگشتم و گفتم
اون دختره هست ک شب به ارباب سرویس میده
خوب؟
یه جوری بهم گفت برو برام چایی بیار انگار من نوکر باباشم اگه من حالش رو نگیرم ترمه نیستم
چشم غره ای بهم رفت و گفت
ارباب رو عصبی نکن وگرنه یه بلای ی سرت درمیاره همینجوریش هم به اندازه کافی اعصابش رو  خراب کردی
بعد تموم شدن حرف هاش اومد به سمتم چایی رو برداشت و گفت
خودم میبرم تو هم همینجا بمون لازم نکرده بیای خرابکاری کنی
و رفت با رفتنش اداش رو با حرص در آوردم ک صدای خنده ای اومد ، به عقب برگشتم ترگل بود با حرص بهش خیره شدم ک شدت خنده اش بیشتر شد با عصبانیت گفتم
نخند به اندازه کافی عصبی هستم
من نمیخوام باهات ازدواج کنم مگه زوره؟
پوزخندی زد و با خونسردی گفت
یادت ک نرفته تو رو من در ازای طلبم از بابات خریدم گرچه ارزش پولی بابتت دادم  رو نداری اما شاید به درد این ک شبا تو تختم باشی بخوری
با حرص و عصبانیت بهش خیره شدم چجوری میتونست اینجوری راجع من حرف بزنه اون فکر کرده بود کیه با خشم غریدم
تو حق نداری درمورد من این شکلی حرفی بزنی فهمیدی؟
خم شد روی صورتم و گفت
من هر جوری دلم بخواد حرف میزنم کوچولو
با شنیدن این حرفش حس کردم دستام از عصبانیت مشت شد
برای امشب آماده باش وگرنه خیلی برات بد میشه
بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من بمونه از اتاق رفت بیرون انقدر عصبی شده بودم
ک دلم میخواست یکی بیاد پیشم تا میتونم کتکش بزنم
* * * * *
عروس خانوم وکیلم؟
با درد گفتم
بله
ک صدای جیغ و دست بقیه بلند شد کم مونده بود بشینم گریه کنم به زور جلوی خودم رو گرفته بودم یعنی الان من زن ارباب شده بودم زن یه آدم هوس باز ک هیچ علاقه ای بهش نداشتم و اون من رو از بابام در ازای پولی ک قرار بود بهش برسه خریده بود با فشار دادن دستم توسط ارباب سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم ک با چشمهای سرد و بی روحش داشت بهم نگاه میکرد خدا میدونست چی تو انتظارم بود شب شده بود داخل اتاق نشسته بودم ، از ترس داشتم میلرزیدم فقط دعا میکردم ک ارباب کاریم نداشته باشه حالا باید چیکار میکردم اگه امشب بهم دست میزد چی؟
با باز شدن در اتاق از افکارم خارج شدم ارباب اومد داخل اتاق و در رو بست نگاهی به من ک از شدت ترس رنگ از صورتم پریده بود انداخت و با صدای بمش گفت
زود باش لباست رو عوض کن
با شنیدن این حرفش چشمهام گرد شد این حرفش یعنی اینکه باهام کاری نداشت
لبخندی روی لبهام نشست ک با حرف بعدیش پر کشید
لباس خواب قرمزی ک برات داخل حموم گذاشته شده رو بپوش
با صدای لرزونی گفتم
چرا باید بپوشم
به سمتم اومد و در حالی  ک به چشمهام زل زده بود گفت
نترس امشب کاریت ندارم
نفس راحتی کشیدم ک بعد از مکث کوتاهی ادامه داد
اما یادت نره ک تو زن منی و باید تمکین کنی
من زن تو نیستم
پوزخندی زد و گفت
مطمئنی میخوای ثابت کنم
با شنیدن این حرفش ساکت شدم میدونستم الان وقت لجبازی نیست اگه کاری میکردم فاتحه ام خونده بود پس باید باهاش راه میومدم لبخندی زدم و گفتم
باشه هر چی تو بگی
پوزخندی زد و گفت
آفرین حالا هم برو لباست و عوض کن بیا بخوابیم
باشه
به سختی با اون لباس عروس مضحکی ک تنم بود بلند شدم و به سمت حموم رفتم
لباسم رو راحت در آوردم و آویزونش کردم
نگاهم به لباس خواب قرمزی ک برام گذاشته بود افتاد آخه این چی بود گذاشته بود
تازه توقع داشت من هم این رو بپوشم آخه این با چه فکری لعنتی دلم میخواست
لباس رو تیکه پاره کنم اما مجبوری سکوت کردم و لباس رو پوشیدم خدایا خودت بهم کمک کن
یکم لفتش دادم داخل حموم تا کیان خوابش ببره ، میترسیدم با این وضع برم بیرون و کار دستم بده آخه تعادل روانی نداشت ک اصلا  و ممکن بود هر چیزی ازش سر بزنه کمی ک موندم بالاخره در حموم رو باز کردم و آهسته آهسته به سمت مبلی ک داخل اتاق بود رفتم تا روش بخوابم ک ک صدای خشک و خشدار کیان بلند شد
زود باش بیا رو تخت بخواب تا نیومدم خودم و کار نیمه تموم امشب رو تموم نکردم
با شنیدن این حرفش نفس تو سینه ام حبس شد از شدت ترس واقعا ترسیده بودم ازش و مطمئن بودم اگه به حرفش گوش نمیدادم یه کاری دستم میداد، پس بدون اینکه اعتراضی بکنم یا حرفی بزنم ک به مزاجش خوش نیاد به سمت تخت رفتم ،
روش دراز کشیدم ک دستش دورم حلقه شد طولی نکشید ک چشمهام بسته شد و خوابم برد
خانوم
با شنیدن صدایی کنار گوشم چشمهام رو آروم باز کردم دختر جوونی ک نمیشناختمش و انگار از خدمه های جدید بود کنار تخت ایستاده بود با صدای گرفته ناشی از خواب گفتم
بله؟
آقا پایین منتظرن برای صبحانه
میخواستم بهش بگم به اون آقات بگو خبرت من دیشب خیلی خسته شدم بعد تو سرصبح آدم رو بیدار میکنی ، ولی حیف ک    ازش میترسیدم فعلا دور اون بود
باشه الان
وقتی از اتاق رفت روی تخت نشستم خمیازه ای کشیدم و بلند شدم ، به سمت سرویس رفتم سر و صورتم رو شستم ، و لباس هام رو عوض کردم ، به سمت پایین رفتم  کیان روی میز نشسته بود و داشت صبحانه میخورد یکی نبود بهش بگه تو ک داری صبحانه ات رو میخوری چرا من و از خواب بیدار کردی مگه مریضی آخه
روی صندلی کنارش نشستم و مشغول خوردن شدم ک صداش بلند شد
صبحونه ات رو خوردی بیا اتاقم کارم
متعجب گفتم
باشه
بعد اینکه صبحونه اش رو خورد بلند شد رفت من هم از شدت فضولی و کنجکاوی اصلا  نتونستم چیزی بخورم بنابراین بلند شدم و به سمت اتاق کار کیان حرکت کردم، تقه ای زدم ک صدای سرد و بمش بلند شد
بیا تو
در اتاق رو باز کردم و داخل شدم کیان با پرستیژ خاصی کنار پنجره ایستاده بود
با من کاری داشتید؟
به سمتم برگشت و گفت
در اتاق و ببند
متعجب به عقب برگشتم در اتاق رو بستم دوباره به سمتش برگشتم به سمتم اومد و به چشمهام خیره شد و گفت
بابات اومده بود
بهت زده گفتم
چی؟
پوزخندی زد و گفت
پول طلبش رو آورده بود
با شنیدن این حرفش خشکم زد بابام همچین پولی نداشت چجوری پولش رو آورده
بود آخه
اون ک پول نداره اصلا
میدونی اون پول رو از کجا آورده بود و چرا دنبال تو اومده بود؟
سری به نشونه ی منفی تکون دادم و گفتم
چرا؟
اون میخواست علاوه بر اینکه طلب من رو بده یه پول و خونه با تموم امکاناتی ک بهش رسیده بود رو برداره یعنی اینکه به عبارت ساده تر تو رو به یکی دیگه فروخته بود
بهت زده گفتم
چی داری میگی؟
اون مرد دوباره میاد برای پس گرفتن تو دلم نمیخواد حتی باهاش همکلام بشی
فهمیدی؟
سری به نشونه ی تائید تکون دادم ک ادامه داد
فکر فرار رو هم از سرت بنداز بیرون خانوم کوچولو اون بیرون اصلا  جای خوبی نیست مخصوصا با بابایی ک تو داری برات دندون تیز کرده تا با استفاده از تو برای خودش کسب درامد کنه مرتیکه ی آشغال بیغیرت
با شنیدن حرف هایی ک کیان زده بود اشک داخل چشمهام جمع شده بود یه آدم چجوری میتونست انقدر بد باشه ک حتی به بچه ی خودش هم رحم نکنه من رو یه وسیله دیده ک به این و اون بفروشه ازش متنفر شده بودم
گریه نکن
با شنیدن صدای عصبی کیان سرم رو بلند کردم و با درموندگی بهش خیره شدم ک به سمتم اومد و خشن بغلم کرد جوری ک حس میکردم الان تموم استخون هام شکسته بشه اما اصلا  برام هیچ اهمیتی نداشت من الان فقط یه آغوش میخواستم ک
تو بغلش زار زار گریه کنم به خاطر حال و روزم بیکسیم چقدر بد بود ک هیچکس رو نداشتم صدای خشدار و خشنش کنار گوشم بلند شد
من اون مرتیکه رو جر میدم اگه بخواد بهت نزدیک بشه یا اذیتت کنه پس اشک  نریز فهمیدی
لبخندی از شنیدن حرف هاش میون گریه روی لبهام نشست من رو از خودش جدا کرد بهم نگاه کرد و گفت
بهتر شدی؟
سری تکون دادم ک گفت
گریه نکن باشه؟
با صدای خشدار شده از گریه گفتم
باشه
من نمیزارم اون مرتیکه تو رو ببره حالا هم برو صورتت رو بشور
ممنونم
بعد از گفتن این حرف از اتاقش خارج شدم حق با اون بود نباید دیگه به فرار فکر میکردم من ک اون بیرون کسی رو نداشتم جز یه بابایی ک میخواست من رو به این و اون بفروشه و قبلا من رو میفرستاد گدایی و دست فروشی تا پول موادش جور بشه
الان تنها امید من ارباب بود اینجا اون من رو نمیفروخت یه سر پناه هم ک داشتم پس باید دیگه فکر فرار رو از سرم مینداختم بیرون
ترمه؟
با شنیدن صدای ترگل ایستادم و گفتم
بله؟
به سمتم اومد با دیدن چشمهای قرمز شده و اشکیم نگران گفت
ترمه چیشده خوبی؟
پوزخندی زدم و گفتم
خوبم چیزیم نیست
مطمئنی؟
آره
پس چرا گریه کردی؟
دلم گرفته بود فقط، تو چیکارم داشتی؟
خاتون گفت بهت بگم لباس های تازه برات آوردن بری نگاه کنی دستور ارباب
خانواده ی ارباب هم فردا میان آماده باشی
متعجب بهش خیره شدم و گفتم
خانواده ی ارباب فردا قراره بیان؟
سری تکون داد و گفت
آره
باشه میرم الان اتاقم نگاه بندازم
به سمت دستشویی رفتم بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم به سمت اتاق مشترکم با کیان حرکت کردم در اتاق رو باز کردم با دیدن کلی وسایل ک روی تخت و زمین گذاشته بودند با ذوق رفتم بازشون کردم و دونه در آوردم و نگاهشون کردم تا حالا هیچوقت این همه لباس و وسیله نداشتم همیشه بابام لباس های کهنه ی بقیه رو میاورد تا بپوشم ، بازم با فکر کردن بهش حالم داشت بد میشد کی قرار بود سایه ی منحوسش از سرم برداشته بشه
صدای در اتاق اومدم دستی به صورتم کشیدم و گفتم
بفرمائید؟
در اتاق باز شد و خاتون همراه دختر جوونی اومد داخل اتاق سوالی  بهش خیره شدم
ک خاتون گفت
هانا وسیله ها رو قراره مرتب کنه ارباب گفت بیاد
لبخند محوی روی لبهام نشست از توجه ارباب به همه جا از قبل فکر کرده بود چقدر خوب ک بهم احترام میذاشت بلند شدم و گفتم
ممنون
و بعدش از اتاق خارج شدم کمی حالم بهتر شده بود باید خودم رو سرگرم میکردم تا به بابام فکر نکنم به سمت پایین حرکت کردم داخل سالن کسی نبود روی مبل نشستم و تلویزیون رو روشن کردم ک صدای یکی از خدمه ها ک اسمش نیال بود بلند
شد
تو چرا اینجا نشستی راحت پاشو خونه رو تمیز کن
با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم ک گفت
زود باش وگرنه ارباب بد تنبیهت میکنه
بعد تموم شدن حرفش رفت، من ک همسر ارباب شده بودم یعنی هنوز هم باید مثل خدمه ها کار میکردم از حرف های نیال مشخص بود کلافه بلند شدم هیچ دلم نمیخواست با سر پیچی از حرف های ارباب کتک بخورم
داشتم زمین رو طی میکشیدم ک صدای کیان از پشت سرم اومد
ترمه؟
با شنیدن صدای کیان بلند شدم به سمتش برگشتم و گفتم
جانم؟
داری چیکار میکنی؟
متعجب گفتم
کاری ک گفتید رو دارم انجام میدم ارباب
اخماش رو تو هم کشید و گفت
من بهت گفتم سالن رو تمیز کن؟
نیال گفت اگه تمیز نکنم شما تنبیهم میکنید منم
وسط حرفم پرید و با خشم غرید
نیال گوه خورد همچین حرفی رو زد
بعدش صداش رو بلند تر کرد و داد زد
نیال ، نیال
طولی نکشید ک نیال اومد با دیدن کیان صداش رو پر از ناز کرد و گفت
بله ارباب؟
کیان با صدای عصبی گفت
تو به چه حقی از همسر من خواستی ک کلفتی کنه هان؟
با شنیدن این حرف رنگ از صورت نیال پرید بهت زده گفت
همسرتون؟
کیان پوزخندی زد و گفت
آره همسرم ترمه همسر منه این و نمیدونستی؟
نیال با شک گفت

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی